سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه دو مسلمان یکدیگر را ببینند و یکی از آنان به دیگری سلام کند و با او دست دهد، محبوب ترین آنان نزد خداوند، خوش روترین آنان نسبت به دیگری است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :29
بازدید دیروز :3
کل بازدید :107324
تعداد کل یاداشته ها : 116
103/9/6
8:57 ص
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
مصطفی قلی پور[871]
سرنوشت را می سازم

خبر مایه
پیوند دوستان
 
خورشید تابنده عشق پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار شهر عشق برادرم ... جایت همیشه سبز ... پارمیدای عاشق جاده های مه آلود بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن گل باغ آشنایی بلوچستان آسمون آبی چهاربرج عکس فانتزی و متحرک دنیای عکس و اطلاعات آموزش رباتیک در کرج مقاله+آموزش+اخبار تازه ها تصویر سازی و طراحی کتاب کودک 09128546268 09128546268 ..:.:.سانازیا..:.:. یــــــــــــــــاســــــــــــــــــــمـــــــنــــ دلدارا عاطفانه برترین لحظه ها بصیرت مطهر مجاورِآقا تنهایی......!!!!!! جوکستان بی تربیتی همه چیز از همه جا از همه کس جهاد ادامه دارد... محمدمبین احسانی نیا عاشقانه *bad boy* زبان انگلیسی پرستاری 91 The best of the best صدای دل... عشق ترخون دریایی از غم سایت حقوقی (قانون ایران) www.LawIran.ir گل یا پوچ2؟ تعمیرات تخصصی پرینترهای لیزری رنگی ومشکی وفکس وشارژکارتریج درمحل جیغ بنفش در ساعت 25 نت سرای الماس خانلق اس ام اس تقدیم به کسی که باور نکرد دوستش دارم گروه اینترنتی جرقه ایرانی I AM WHAT I AM من،منم.من مثل هیچکس نیستم داستان سرا Tarranome Ziba متین Note Heart زندگی چیه از نظر تو؟ غزلیات محسن نصیری(هامون) جوک بی تربیتی این جا همه چی در همه ܓ✿ دنـیــــای مـــــــن نوشته های دختر تنها و ساده و عاشق روزگار یاسی خانووووووووووم روستای باتمانقلیج عاشقی دیوانگیست دوستانه لوازم ارایشی و بهداشتی پارس بیوتی شاپ نقاشی های الیکا یحیایی ستاره خاموش خط خطی های یک دخترروانی... محبین ღஜღمطالب و عکس های جالب و زیبا و دیدنی دل نوشته های یک دیلامی منتظران مهدی(عج) yas m.n-koshk خنده بازار 2 مشق عشق ناز من و تو...ما خــــــــــــــــاطــــــــــــره هـــا دلو بزن به دریا esoesmusic جوک بی ادبی ، جوک بی تربیتی مهدویت بهار عشق عشق بزرگ ترین دروغ دنیاست دل شکسته دو دو(دایی) اری ღ♥ღ من و تو ღ♥ღ بازی کم حجم مجله اینترنتی آپدیت یوزر پسوورد نود32 آپدیت یوزرنیم پسوورد نود32 █ ▆ ▅ ▃ ▂یوزر پسورد nod 32 ▂ مقالات روان شناسی , یوزرنیم نود 32 عمو حسن اصول و نوازندگی ویولن مهندسی متالورژِی .....میلاد مرگ عشق..... مطالب عاشقانه شادی ، تفریح ، پیامک تینا بغض مانده در گلو دل نوشته خنده بازار حواست با منه؟ کفر نامه کارو جوکهای بی ادبی و اونجوری ... فقط حرف حساب عاشقی PAYARWEB دلــــــــگیــــــر تقدیم به عشقم Chamran University Accounting Association * خنده بازار * II pArMIiS II شعر های عاشقانه آفتاب انتظار پنجــــــره هایــ بستهـــ فقط خدا vagte raftan آزاد اندیشان احساس ابری جالب انگیزناک روژمان سروش دل پزشکان بدون مرز خیلی هم عالی آموزش تست زدن کنکور ..::.. رنــــگــیـــن کــــــمــــان ..::.. سکوت عاری از صداست. همیشه ابری آب زنید راه را ... تدریس تضمینی دروس حسابداری هنرستان و کارودانش جـــــوکیـ ـها همه چی اینجـــــا هــــمه چــــی درهـــــمه معماری نوین روستای کسرآصف قـَـــروقاطــــــــی سرگرمی و اوقات خوش

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید،چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند                                                                                          ادامه مطلب...

  
  

شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسسه ای که پدربزرگم در فاصل? هجده مایلی دِربِن، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر، تأسیس کرده بود زندگی می‌کردیم. ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه‌ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.                                                      ادامه مطلب...

  
  

در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.

پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم‌ها را دوست دارم، اینها خراش‌های عشق مادرم هستند.»

گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند.

 

 


  
  

در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.                                                 ادامه مطلب...

  
  

شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسسه ای که پدربزرگم در فاصل? هجده مایلی دِربِن، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر، تأسیس کرده بود زندگی می‌کردیم. ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه‌ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم .                                                        ادامه مطلب...

  
  

مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: «هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟ »

مجنون به خود آمد و گفت: «من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟»

 

 


  
  

سرخپوستی پیر به نوه خود گفت: «فرزندم، درون ما بین دو گرگ، کارزاری برپاست. یکی از گرگ ها شیطان به تمام معنا، عصبانی، دروغگو، حسود، حریص و پست، و گرگ دیگری آرام، خوشحال، امیدوار، فروتن و راستگو .»

پسر کمی فکر کرد و پرسید: «پدر بزرگ کدام یک پیروز است؟»

پدر بزرگ بی‌درنگ گفت: «همانی که تو به آن غذا می‌دهی.»

شما به کدامشان غذا می‌دهید؟


 


  
  
روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد. بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت: «مادمازل، من لئو تولستوی هستم.»
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت: «چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟»
تولستوی در جواب گفت: «شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!»

  
  

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد، الاغ از پله پایین نیامد. ملا  الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت و بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف آویزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد. بعد ملا نصرالدین گفت لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خری به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد، هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد.


  
  
اصطلاحاتی در محاوره‌های روزمره‌ی مدیریت پروژه یا هر فعالیت اجرایی دیگری استفاده میشه و انتظار میره هر کسی که در این فضا هست این مفاهیم رو درک کنه. توضیح این اصطلاحات در چند نوشته در سایت گانت منتشر شده است که به صورت یکجا تقدیم می شود.                                                                          ادامه مطلب...
  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >