سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در آغاز سرما خود را از آن بپایید و در پایانش بدان روى نمایید که سرما با تن‏ها آن مى‏کند که با درختان . آغازش مى‏سوزاند و پایانش برگ مى‏رویاند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :19
بازدید دیروز :18
کل بازدید :105847
تعداد کل یاداشته ها : 116
103/2/20
3:0 ع
موسیقی
مشخصات مدیروبلاگ
 
مصطفی قلی پور[871]
سرنوشت را می سازم

خبر مایه
پیوند دوستان
 
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار خورشید تابنده عشق شهر عشق برادرم ... جایت همیشه سبز ... پارمیدای عاشق جاده های مه آلود بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن گل باغ آشنایی بلوچستان آسمون آبی چهاربرج عکس فانتزی و متحرک دنیای عکس و اطلاعات آموزش رباتیک در کرج مقاله+آموزش+اخبار تازه ها تصویر سازی و طراحی کتاب کودک 09128546268 09128546268 ..:.:.سانازیا..:.:. یــــــــــــــــاســــــــــــــــــــمـــــــنــــ دلدارا عاطفانه برترین لحظه ها بصیرت مطهر مجاورِآقا تنهایی......!!!!!! جوکستان بی تربیتی همه چیز از همه جا از همه کس جهاد ادامه دارد... محمدمبین احسانی نیا عاشقانه *bad boy* زبان انگلیسی پرستاری 91 The best of the best صدای دل... عشق ترخون دریایی از غم سایت حقوقی (قانون ایران) www.LawIran.ir گل یا پوچ2؟ تعمیرات تخصصی پرینترهای لیزری رنگی ومشکی وفکس وشارژکارتریج درمحل جیغ بنفش در ساعت 25 نت سرای الماس خانلق اس ام اس تقدیم به کسی که باور نکرد دوستش دارم گروه اینترنتی جرقه ایرانی I AM WHAT I AM من،منم.من مثل هیچکس نیستم داستان سرا Tarranome Ziba متین Note Heart زندگی چیه از نظر تو؟ غزلیات محسن نصیری(هامون) جوک بی تربیتی این جا همه چی در همه ܓ✿ دنـیــــای مـــــــن نوشته های دختر تنها و ساده و عاشق روزگار یاسی خانووووووووووم روستای باتمانقلیج عاشقی دیوانگیست دوستانه لوازم ارایشی و بهداشتی پارس بیوتی شاپ نقاشی های الیکا یحیایی ستاره خاموش خط خطی های یک دخترروانی... محبین ღஜღمطالب و عکس های جالب و زیبا و دیدنی دل نوشته های یک دیلامی منتظران مهدی(عج) yas m.n-koshk خنده بازار 2 مشق عشق ناز من و تو...ما خــــــــــــــــاطــــــــــــره هـــا دلو بزن به دریا esoesmusic جوک بی ادبی ، جوک بی تربیتی مهدویت بهار عشق عشق بزرگ ترین دروغ دنیاست دل شکسته دو دو(دایی) اری ღ♥ღ من و تو ღ♥ღ بازی کم حجم مجله اینترنتی آپدیت یوزر پسوورد نود32 آپدیت یوزرنیم پسوورد نود32 █ ▆ ▅ ▃ ▂یوزر پسورد nod 32 ▂ مقالات روان شناسی , یوزرنیم نود 32 عمو حسن اصول و نوازندگی ویولن مهندسی متالورژِی .....میلاد مرگ عشق..... مطالب عاشقانه شادی ، تفریح ، پیامک تینا بغض مانده در گلو دل نوشته خنده بازار حواست با منه؟ کفر نامه کارو جوکهای بی ادبی و اونجوری ... فقط حرف حساب عاشقی PAYARWEB دلــــــــگیــــــر تقدیم به عشقم Chamran University Accounting Association * خنده بازار * II pArMIiS II شعر های عاشقانه آفتاب انتظار پنجــــــره هایــ بستهـــ فقط خدا vagte raftan آزاد اندیشان احساس ابری جالب انگیزناک روژمان سروش دل پزشکان بدون مرز خیلی هم عالی آموزش تست زدن کنکور ..::.. رنــــگــیـــن کــــــمــــان ..::.. سکوت عاری از صداست. همیشه ابری آب زنید راه را ... تدریس تضمینی دروس حسابداری هنرستان و کارودانش جـــــوکیـ ـها همه چی اینجـــــا هــــمه چــــی درهـــــمه معماری نوین روستای کسرآصف قـَـــروقاطــــــــی سرگرمی و اوقات خوش

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید،چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند                                                                                              .  

 پسر گفت: «باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را می خورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید: «پسرم، داری چی می سازی؟»

پسرک هم با ملایمت جواب داد: «یک کاسه چوبی کوچک، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم.» و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.

 

قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده، گوشهایشان در حال شنیدن و ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است. اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک می بینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.