پنج داستان کوتاه
- مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود. ناگهان صدای فریادی را شنید و متوجه شد که کسی در حال غرق شدن است. فوراً به آب پرید و او را نجات داد... اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب پرید و دو نفر دیگر را نجات داد! اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواستند شنید ...!
او تمام روز را صرف نجات افرادی کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت...!
- میگویند حدود 700 سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند. پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!! و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!! مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت... کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!
معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
- روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...
- مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!
- از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟
گفت : چهار اصل
1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
2- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم
3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم
4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم