بی تفاوت نسبت به زمان و مکان، طبق عادت هر ساله، وارد مسجد شد و گوشه ای نشست.
با خود فکر کرد که شب قدر امسال هم، مانند شب قدر سال های قبل. هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. این دل سنگی، سنگ تر خواهد شد.
مداح گفت :« امشب، شب مقدر شدن تقدیر است. از دست ندهید. به چشم هایتان التماس کنید تا ببارد. اگر اشکتان جاری شد، مطمئن باشید دعوت شده اید.»
دلش لرزید. به چشم هایش فشار آورد. اما خبری نشد. دلش به حال خودش سوخت.
آرام گفت:« خدایا اشکم هایم جاری نمی شود. لایق نمی دانی مرا. می شود من هم دعوت شوم.»
انگاری در وجودش چیزی فرو ریخت. گریه امانش را برید