گفتم با من از حکمت بگو!
گفت حکمت فصل الخطاب است در شناخت راستی و درستی از دروغ . آنگاه که ذکر تو را ذاکر و حمد تو را حلال کرد،تزکیه در تو چراغ حکمت را خواهد افروخت. او که منزه تر است، چراغ اش روشن تر است.
گفتم کو ذکری که مرا ذاکر کند و حمدی که حلال!؟
نمی شود که نمی شود. بر دری می کوبم، گویی کسی در آن سو نیست!
گفت آدمیزاده ای تو، به آنچه می خوری نظاره کن!
پدرت به وسوسه میوه ای ممنوع، زمینی شد!
وسوسه میوه ای دیگر، لحظه به لحظه با توست و تو خود می دانی که در این بازی، بازنده کیست!
خوردن، تنها به آنچه به دهان میخوری نیست.خوردنی ها هست در حرکات گوش و چشم و دست و زبان.
هر خوردنی که حاصل وسوسه باشد آدمی را از مرتبه ای از بهشت می راند.
هر خوردنی که حاصل وسوسه باشد. جذابی کذاب است.
با خوردن کذب، راستی، راست نخواهد شد. و با دروغ، حمدت حلال نشده و از آن حکمتی زاده نخواهد شد.
گفتم چه کنم؟
گفت به نخوردن تن را خالی کن از آن سنگینی به جا مانده از میوه های متنوع ممنوع!
میوه هایی که به چشم چیدی و به گوش شنیدی و بوئیدی و پسندیدی و به لب کشیدی.
تن ِ سنگین رهرو نیست که به راه مستقیم رود، می کشانند او را شیاطین به این راه و آن راه دیگر!
گفتم چنین دورم از بهشت که چنان میوه ی ممنوع را مکرر خورده ام. چگونه جبران کنم؟
گفت هیچ چیز تو را یاری نخواهد کرد مگر آن کلماتی که پروردگارت تو را می آموزد فَتَلَقَّى? آدَمُ مِن رَّبِّهِ کَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَیْهِ ? إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ ?37) بقره
گفتم چگونه بشنوم آن کلمات را؟
گفتی قی کن آنچه را که خورده ای تا شنیدار شوی. هرچه از این خوردن ها در توست از تن بیرون کن.
سبک شو تا همپای روحی شوی که در تو دمیده است.
همپا شو تا تو را تزکیه کند و حکمت آموزد.
از آن ممنوع خورده ای و زشتی تو نمایان شده، برهنه ای، برهنه دیدی بپوشان تا تو را به پاداش نیک بپوشاند. بند دیدی بگشا تا بند تو را بگشاید. گرسنه دیدی، سیر کن تا آنچه بر تن تو رویده دفع شود. مسموم است این که در درون داری، بیرونش بریز، قی کن و بمان تا گرسنه شوی. درون تو چون خالی شود، نی می شوی. در آن نی از روح او دمیده خواهد شد و چشمه های حکمت از آن جاری خواهد شد که او سرچشمه حکمت است.
دمدمه این نامی از دمهای اوست
های و هوی روح، از هیهای اوست
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مرزبان را مشتری جز گوش نیست
…
سر پنهانست اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهم زنم
آنچه نی میگوید اندر این دو باب
گر بگویم من جهان، گردد خراب
با لب دمساز خـود گر جفتمی
همچو نی من گفتیها گفتمی
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید و السلام( مولانا)